دلم ازهرچه درین دشت و بهار است گرفت. دلم از هر نفسی کز پی ما رفت گرفت. دلم از این همه دیوار بلند، دلم از اینهمه زندان و حصار، دلم از اینهمه رنگ اینهمه تصویر قشنگ بیزار شد. دل من میخواهد فریاد بلندی بکشد. که صدایش به ته دشت وسیع به بلندای همان دیوارها ، به پس زندان ها ، به شماها برسد. چه کسی هست که ما را بیند، چه کسی هست بداند به کجا باید رفت؟ چه کسی میداند وینهمه درد کدام راه رهایی ساز است؟ در سکوت شهر آدم ها، هیچ کس نیست که ما را بیند! دل من هم ساکت، غرق در پرسش محض. با دلی خونین و چشمی خیره مانده بر شب، رفت و از هرچه دروغ است گریخت. و در این جنگ بزرگ من و من مانده در میدانیم! | ||
|
سلام www.abuzar0771.blogfa.com
9139 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
12 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian